کویر در  کوچه های آشتی کنان متولد شد

یزدفردا "سردبیر: دکتر غلامرضا محمدی( کویر ) شاعر خوش ذوق و اهل دل استان که در پست های فرمانداری یزد و مهریز ،معاونت امور عمرانی استانداری کهگیلویه و بویر احمد و آخرین پست رییس مرکز اسناد ملی استان یزد در خدمت نظام مقدس جمهوری اسلامی بوده  و در آذرماه 88 با سی سال سابقه خدمت به افتخار بازنشستگی نائل آمد .


و در همان زمان هم نوشتیم  و امیدواربودیم  مراسمی در خور شخصیت حقیقی وی به پاس ها سالها صداقت و سلامت وبا در نظر گرفتن ذوق هنری وی برگزار و مراسم نکوداشت او را شاهد باشیم تا خداحافظی که البته یا نشد و یا ما دعوت نبودیم بماند !


در مطلب کویر بازنشسته می شود ،چه کسی جانشین کویر خواهد شد ؟ هم نوشتیم  امیدواریم بازنشستگی او  ، تولدی دوباره برای ایشان  باشد و بیشتر از پیش شاهد ثبت اشعار زیبای پر محتوای "کویر" باشیم.


البته این تولد اتفاق افتاد و دکتر محمدی با وبلاک در کوچه های آشتی کنان در دنیای مجازی متولد شد.

و  توانستیم ضمن  یافتن راهی تازه برای ارتباط با این شاعر کویری ،قول حضور بیشتر ایشان در یزدفردا را نیز بگیریم و از این پس قطعا شاهد حضور پر رنگ تر ایشان با اشعار و مطالبشان در یزدفردا خواهید بود و قطعا حضور افراد فرهیخته ای چون دکتر محمدی در کنار دیگر فرهیختگانی که تا کنون با حضورشان باعث اعتبار یزدفردا بوده اند ،برای فردائیان فرصتی تازه خواهد بود تا کوله باری از خاطرات مدیری که سی سال از تاریخ استان را در گوشه ،گوشه ذهن خود ثبت کرده آشنا شوند و با اشعاری زیبا تر از خاطراتش نیز لحظات سپری کرده و فیض برند .


و بدنیست بدانیم  تابحال آثار متعددی از
دکتر غلامرضا محمدی( کویر ) نیز نشر یافته که می توان به :باغ وصل، بوی سیب ،ناله دل خجاوا دل، برگزیده اشعار کرمانجی، فارسی،فرهنگ لغات و اصطلاحات اشعار فرخی یزدی اشاره نمود.


و برای آغازی تازه سری می زنیم به اشعار منتشر شده در وبلاک
در کوچه های آشتی کنان دکتر غلامرضا محمدی (کویر) :


سروده هاونوشته های محمدی (کویر)

بدان عزیز که مارابه بزمتان میخواند

ویک چمن گل احساس در تبسم داشت          وازطراوت لطف شما لبالب بود

گفتم !         من را ندیده بگیرید    شاعر نیستم

من قصه ام زحادثه لبریز است

ازشاخه تغزل من برگهای زرد        ازواژه واژه دفتر من درد میچکد

میترسم ازنهایت دلتنگی     برجانتان ملال ببارم

چنین مباد!  




....روزی که دستهای هنر اینجا    شوری زخشت وخاک وخلوص انگیخت

از جوهر تلاش طراوت داد.

ازساغر حیات حلاوت ریخت.

افسانه های خاطره می گویند     این دشت ٬این پریش دریغ آباد!

یکروز پرتلاطم دریا بود

صد کهکشان طلوع وتماشا داشت...

کاریزهای عشق نخشکیده است.     اینجا قنات دامنه دارد درآرزو

باور به برگ وبار برآر ای دشت !

یارانت عاشقان بهارآیین.

باغت پرازستاره ٬پر از پروین        محرابت از عروج ومعرّق٬غرق !

گردون ترا به اوج برانگیزد

مانیز با تو موج بر انگیزیم

ما نیز مثل تشنگیت ای دشت     لب تشنه ی تبسّم اقیانوس!

از اشتیاق حادثه لبریزیم.



من از اواخر سال ۱۳۶۰تا اواخر ۱۳۶۳فرماندار شهرستان مهریز بودم وافتخار خدمتگذاری به مردم شریف ونجیب آن دیار را در کارنامه خدمتی خود دارم سالهائیکه مناطق محروم هرات ومروست تازه به مهریز ملحق شده بود وتلاش طاقت فرسای شبا نه روزی می طلبید واز طرفی کشور در اوج جنگ  بود وفرمانداران مسئول ستاد  پشتیبانی جبهه وجنگ بودند.ارتباط تنگاتنگ من باسپاه وبسیج و پایگاه ها در آن روز ها سر شار از خاطرات ماندگار است.وخاطرم هنوز از یاد شهیدان وخوبانی که دیگر  نیستند عاطر است.....مدتی پیش  عزیزانی بزرگوار به من فرمودند برای یادواره شهیدان مهریز وخود مهریز شعری بفرستم واین شعر حاصل آن طلب است، حاصلی که هرجند شاید مقبول خاطر مشکل پسندان نیفتد،اما به هر حال آینه احساس من از آن شهر زیبای همیشه باصفاست. تاچه  قبول افتدو چه درنظر آید.

*****************************************

باغشهر همیشه پاینده است               شوردیروزوشوق آینده است

ازجفادورو ازوفالبـــــــــــــــریز               با نسیمش،صفاپراکنده است

جلوه ای از بهشت گویی عشق           بر کویرپرآذر افکنده اســــــت

یاکه شاخی ستاره بار انگار                دستی از باغ آسمان کنده است

حسن خوبانش از عدد بیرون               خیل عشقش،خدای را بنده است

جاری چشمه چشمه کاریزش           خاطر خـــــــــــــاک رانوازنده است

من بجان دوست دارمش چون دوست    درپناهش دلم پناهنده است

دیدمش بازوخویش را گفتم             هر که جوینده است یابنده است

روزگاری که دست مهرنگار             شهر مهریز را  پی افکنده است

خشت خشتش مگر زمهر زده است    یا گـلش رازعشق آکنده است

مثل اسطوره ریشه دارترین               مثل افسانه ها فریبنده است

این دلارام را که ناز آموخــت           یا که این نقش را نگارنده است

دره در دره کوهســــارانش            مثل منشاد پرشکرخنده است

جان ارنان وخاک خورمیزش       همه از خرمی فروزنده اســــت

پیش آیینه ی شهیدانـــش           مهر وماه وستاره شرمنده است

پیر چون خلق را صلا در داد         که شبیخون خصم کوبنده است

یکصدا نغمه ساز شد مهریز         که شب اندیش دون سر افکنده است

پس دلیران وراستان گفتند           فرصت سبز عشق فرخنده است

سرفشاندند شاهدان چمن           باغ اگر سربلندو بالنده است 

اینچنین شد که مهربان مهریز      دلبری راهمیشه زیبنده است

بعد از این گر زچرخ در بارد           ملک مهریز را برازنده است

روزگارش قرین عزت ومهر            کاندروماه عشق تابنده است


******************

کجاست آنکه حرفهای تازه میزند      ودردهای کهنه می برد

که من دلم گرفته از ملال     که من دلم گرفته از غبار روزمرگی

         ومانده ام بدون برگ وبار      چنین تکیده درسراب زندگی

کجاست آنکه از زلال زمزم کلام او        سبو سبو شراب ناب میتوان گرفت

               سبد سبد شکوفه میتوان ربود   

               طبق طبق گلاب میتوان گرفت

کجاست آنکه از صفای صحبت صمیمی اش

بهار موج می زند     ودر حضور او به اوج می توان پرید

کجاست آنکه ازترنم طراوتش   غزل غزل شکوفه خنده میزند

ودر میان کوچه باغهای زندگی     نوید می پراکند

کجاست آنکه لطف می تراوداز تبسمش

ومیبرد زخاطر خزانیم فراق

وپرده های غنچه میدرد به باغ

وغرق اشتیاق میکند مرا    وشانه میزند دوباره گیسوی بنفشه را

وپرزجوشش جوانه می کند  دوباره شاخسار آرزو  

وپرسش عطش لبالب از جواب می شود     به جاری هزار رود عشق

به نغمه هزار گفتگو

وخواب میبرد زچشمهای خسته ام    مرا شهاب می کند 

وغفلت مرا به بارش غریو تندری   شبی خراب می کند

دلم گرفته آنچنان در این کویر زرد    که جز حضور سبز اوکسی

مرا رها نمی کند،رها!

چنین که خو گرفته ام به گیر ودار زندگی

دریغ اگر دریغ دارد آن نگاه کیمیا ،مرا  .


سیبی تو خویش٬سیب نباید بیاوری

                    جز روی دلغریب نباید بیاوری

سیب تو را ز گوهر جان آفریده اند

                   زین اوج ها٬نشیب نباید بیاوری

مفتون خویش را چه فریبی به بوی سیب

                     آسیب بر حبیب نباید بیاوری

می آیی و قرار دلم می بری به ناز

                    وقتی که جز  شکیب نباید بیاوری

دشت عطش ز موج طلب در تلاطم است

                    طوفان چنین مهیب نباید بیاوری

من گر چه آشنا  غم غربت چشیده ام

                  بیداد بر غریب نباید   بیاوری

ای طلعت طلوع نگاهت غزلترین

                خوشتر از این نصیب نباید بیاوری

حالا که می بری ز کویر شکسته تاب

                   جز وصل عنقریب نباید بیاوری ( یزد ۱۳۸۶)



دوچشمانت دوجادوی خدایی            دوسحرانگیز شهر آشنایی

دوآیینه ٬دوافسانه٬دوافسون             دوپیمانه شــــراب ماورایی



باغهای تشنه بیمارند باران دیر شد

غنچه ها سربرنمی آرند باران دیرشد

دشتهاراحسرت کاریزهای رفته سوخت 

در عطش حاصل چه بردارندباران دیرشد

داغ بر دل گرچه میخندنداینجالاله ها         

 خنده ها پیداست خونبارندباران دیرشد

آسمان دلتنگ٬من دلتنگ٬صحراتنگدل        

 تنگدل اینجاچه بسیارند٬باران دیرشد

پیش ازاین رسم سخاوت داشت دست ابر ها   

پس چرا حالا در انکارند باران دیر شد

درطلب باران رحمت را نمازی داشتیم

کاش باز این رسم بگذارندباران دیر شد

نهرهاجاری چو هیچستان حسرت پرسراب

چشمه ها از درد سرشارندباران دیرشد

تانخشکد عشق گو بر ریگزاران بادها

نقش  موج و بحر بنگارند باران دیر شد

نیست اینها ابر شاید دود اه سینه هاست

کاشکی میشد که بردارند باران دیر شد

کاش طوفان هایی از(امن یجیب)اشک ها

ابرهایی تازه بازآرند٬باران دیر شد

ماگنهکاریم می دانیم یا رب رحمت آر

ابرها برما نمی بارند باران دیر شد



سروده هاونوشته های محمدی (کویر)

دلم برای تو تنگ است ای سرا پاخوب 

دلم برای تو تنگ است مثل تنگ غروب

چه لحظه های غریبی که بی تو میگذرند

چه روزگارعجیبی است بی تو ای محبوب

چقدربی تو به غربت شکست خاطرخاک

نیامدی وعطش درعطش زبانه کشید

نیامدی وزمین شعله شعله درتب شد

نشست خاطرآیینه هابه آه ملال

شکست خلوت آدینه ها به زمزم اشک

چقدر بی تو به حسرت دلم لبالب شد

به اشک دیده زدیم آب .راه. را شاید

که با سمند سحر یار رفته باز آید

چقدر بی تو نشستیم وروزها شب شد

نسیم نرگسی از گلشنی نمی خیزد

که تا به دامنش اندوه من بیامیزد

کسی کجاست غریب آشنا در این غربت

که از تبسم او روزگار تازه شود

و از شمیم نفس های اوغزل خیزد

تمام ثانیه ها بی تو میرود غمناک

ولحظه ها همه بی مهر تو غروب آلود

دلم هوای تو کرده است ای سخاوت محض

دلم هوای تو کرده است ای حلاوت وصل

دلم هوای تو کرده است باتمامت عشق

دلم هوای تو کرده است با تمام وجود

تودرکدام دیاری توبا کدام بهار؟

تودر کجای زمینی چه دیر شد دیدار

نشان کوی تو پرسیم از کدامین یار؟

زمین کویر تب آلوده ایست طوفان خیز

زمان خزان غم انگیز بی تو در تکرار !

بیا که مژده وصلت زمان به رقص آرد

بیاوداغ دل از خاطرزمین بردار



قنات اشک دارم در قنوت بی قراری ها 

                               قناعت کرده ام اینگونه با شب زنده داری ها

زفهادان*اگر ای باد فروردین گذر داری 

                                شمیمی برفشان ازخانه ی زیبای لاری ها*

چونی صدناله دارم ازتغزل های مهجوری

                              چنان نالم که می نالند دور  از گل قناری ها

الاای چرخ گردون,چرخ برگرذان ازاین قسمت 

                            که مارانیست طاقت,محنت چشم انتظاری ها

زمانی داشتم یارانی ازجنس نسیم وگل

                                که رشک بوستان بودندومحبوب بهاری ها

کنون آن شاخ آفت دیده ام کزدیده می بارم 

                                 سرشک حسرت ازبارغم بی برگ وباری ها

نمی سازد دلم درشوره زار تلخ تنهایی

                                  مگر  باران فرو بارد زابر بردباری ها

پریشان خاطری شوریده دارم خاطراتی خوش   

                                  همین مانده است از عهد محبت یادگاری ها

زلال باور افشاندم به دشت سینه ها چون گل  

                            به عمری سوختم کاموختم از چشمه جاری ها   

کویر آسا به طوفان سراب آمیخت آمالم  

                                    دریغ ازشرمساریهای عمری اشکباری ها

(بهمن ۱۳۸۸.یزد/خانه لاریها/محمدی/کویر)

*از محله های دیدنی و تاریخی یزد

*خانه لاریها از خانه های زیبای فهادان در عهد قاجار می باشد




  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا